فرهنگ امروز/ کریس لورنتز مترجم: سید رضا وسمهگر:
چکیده
روایتگرایی[۳] با قرائت هایدن وایت[۴] و فرانک انکراسمیت[۵] را میتوان به نحوی سودمند همچون وارونهی دو نوع پوزیتیویسم تحلیل کرد. نخست آن که شناختشناسیِ روایتگرایانه را می توان به عنوان وارونهی تجربهگرایی[۶] نگریست. مدّعای آن مبنی بر این که روایتها به سان استعاره[۷]هایی عمل میکنند که فاقد هرگونه محتوای شناختی[۸] هستند، خود بر بنیان یک اصل تجربهگرایانه یعنی «نظریهی تصویریِ»[۹] معرفت استوار شده است. به علاوه همهی آن وجوه غیرشناختیای که به روایتها منتسب میشود، به این نظریهی تصویری معرفت و نظریهی تصویری بازنمایی[۱۰] وابسته هستند. از این رو اکثر خصایص شناختشناسانهای که وایت و انکراسمیت به روایات تاریخی نسبت میدهند نیز در مشکلات و نواقص این نظریههای تصویری سهیم هستند. مدّعای دوم این مقاله آن است که نظریههای تبیین روایی را میتوان در یک تحلیل سودمند همچون وارونهی نظریهی پوزیتیویستیِ قانون فراگیر[۱۱] در نظر آورد. از این جنبه، نسخهی انکراسمیتیِ روایتگرایی بسیار رادیکالتر است چرا که به نحو همزمان هم علّیت را از فهم رواییِ تاریخ کنار میگذارد و هم تعارضی را میان حالتهای روایی و علّیِ درک مفروض میگیرد. اگر نظریهی تبیین نسخهی وایتیِ روایتگرایی را در نظر بگیریم، روایتگرایی او را باید نظریهای پیوندی (دورگه)[۱۲] بخوانیم. اما با این وجود، این نسخه نیز باید وارونهی نظریهی قانون فراگیر در نظر آورده شود چرا که قانون فراگیر را با شماری فراوان و نامعینی از استراتژیهای تبیینی جایگزین میکند.
اکثر خصایص برجستهی روایتگراییِ وایتی و انکراسمیتی، پوزیتیویسم را در دو معنای مذکور در بالا مفروض میگیرند به خصوص این ادّعای آنها که روایتهای تاریخی از ساختاری استعاری برخوردارند و از این رو نه از یک ساختار مبتنی بر ارزش- حقیقت. آشتی دادن این مدّعیات با خصایص واقعیتبنیانِ مباحث تاریخنگاران دشوار است. ردّ این مسئله را میتوان در نبود پیوندی مفهومی میان روایات تاریخی و پژوهش تاریخی در روایتگراییِ «استعاری»[۱۳] مشاهده کرد.
I. مقدمه
هدف من در این مقاله کشف و نقد برخی مفروضات عمیق آن طرز تفکری است که من بر آن نام «روایتگرایی استعاری» مینهم. برای رسیدن به این هدف، من میباید دو فلسفهی تاریخِ کاملاً متمایز هایدن وایت و فرانک انکراسمیت را زیر عنوان مذکور، با یکدیگر ادغام کنم چرا که در اثر تلاشهای فکری این دو - البته با پشتیبانی متقدمانی چون ویلیام والش[۱۴] و لوییس مینک[۱۵] - فلسفهی تاریخ در سالهای اخیر از فلسفهی علوم اجتماعی هر چه دورتر و به سمت و سوی فلسفهی هنر، ادبیات، بلاغت و زیباییشناسی سوق یافته است. این گرایش واکنشی است آگاهانه به نگرش مسلط بر دهههای پیشین یعنی برداشت پوزیتیویستی از علم (اجتماعی). در مقالهی حاضر من استدلال میکنم که روایتگرایی استعاری هم میتواند به مثابهی حملهای صریح علیه پوزیتیویسم درک شود و هم از آن مهمتر از جنبههایی خاص به سان وارونهی آن. (و از این رو واجد مفروضهای مشابه با آن)
تلاش من متوجه آن نیست که روایتگرایی استعاری وایت وانکراسمیت را به نحو کلّی[۱۶] تحلیل کنم بلکه بر دو مسئلهی مفهومی تمرکز میکنم که به همان اندازه که جالب توجه هستند، آشفتگی نیز به همراه دارند. مسئلهی نخست این مدّعای آنهاست که: فورم رواییِ تاریخ به این امر اشاره دارد که مفهوم حقیقت[۱۷] به مثابهی مطابقت[۱۸] را بر داستانهای تاریخی نمیتوان اِعمال کرد بلکه این مفهوم تنها برگزارههای انفرادیای که در کنار یکدیگر این داستانها را میسازند، قابل اِعمال است. بنابراین آنها روایات تاریخی را «خیالی»[۱۹] و/ یا «استعاری» میانگارند. مسئلهی دوم این مدّعای آنهاست که: روایات خودمبیّن[۲۰] هستند و بدین وسیله تبیین از طریق روایت، تبیین علّی را طرد میکند. این دو ادّعا هر دو با شهودات مورخان در عمل متناقض هستند و از این رو شایستهی بررسی دقیقتر.
این بررسی دقیقتر ما را مهیّا میسازد تا روایتگرایی استعاری را به مثابهی نقطهی مقابل پوزیتیویسم در هر دو چهرهاش بینگاریم. اول اینکه روایتگرایی استعاری در مقابل پوزیتیویسم با p کوچک (positivism به معنای ذهنیت عام پوزیتیویستی –م) یعنی همان پوزیتیویسم امور واقع مشهور به تجربهگرایی رشد یافته و دوم اینکه روایتگرایی استعاری در مقابل پوزیتیویسم با P بزرگ (Positivism یا رویکرد آگاهانهی پوزیتیویستی -م) یا همان نظریهی قانون فراگیر تبیین توسعه یافت است. فلسفهی استعاری تاریخ به نحو سنجیده عقاید اساسی پوزیتیویسم و فلسفهی تحلیلی را زیر سؤال میبرد. وایت و انکراسمیت پیش از هر چیز این مفروض را انکار میکنند که روایت فقط مجموعهای از گزارههای انفرادی و توصیفی است و این مفروض که منطق تبیینی روایت از طریق این ابزار میتواند تحلیل شود. بنابراین این اعتقاد کانونی فلسفهی تحلیلی، در باب روایت به زباله دان فلسفی سپرده میشود و مفهوم روایتِ مستقل جای آن را میگیرد. امروزه روایت به مثابهی یک جوهر مستقل زبانی با خصایلی صوری معرفی میشود؛ جوهری مستقل که از سطح گزارههای (وجودیِ مجرد) توصیفی فراتر میروند اگرچه این روایتها از دل همان گزارههای مجرد سر برآورده باشند.
وایت و انکراسمیت از استقلال روایت دفاع میکنند چرا که در نظر آنها روایت را خصایصی است که موجب میشود نتوان آن را به گزارههایش فروکاست. بنا بر نظر وایت، ساختار پیرنگ[۲۱] روایت از کیفیتی غیرقابل فروکاست برخوردار است. از این رو وایت روایت تاریخی را به مثابهی یک «استعارهی گسترش یافته»[۲۲] در نظر میآورد. براساس نظر انکراسمیت این مجموعه گزارهها از نقطهنظرهای متفاوت – و نتیجتأ با تفاسیر یا جوهرهای روایی[۲۳] متفاوت (که بعدها بازنماییهای تاریخی شناخته شدند)– با یکدیگر پیوند یابند. پیام کانونی روایتگرایی در این بستر آن است که نه سبک پیرنگسازی[۲۴] و نه نقطهنظر[۲۵] هیچکدام نمیتوانند در واقعیت جای داشته باشند بلکه تنها در جهان زبانی روایت جای دارند. این مورخ است که یک ساختار زبانی و ادبی را بر گذشته تحمیل میکند - در گذشته هیچ واقعیتی مطابق با آن وجود ندارد. هر آن کس که این نکته را فراموش کند بنا بر سخن مشهور وایت قربانی «تخیل بازنمایی واقعیتبنیان» خواهد شد.
هم وایت و هم انکراسمیت از خصیصهی استعاری روایت به مثابهی خصلتِ - در حال تکوین - آن سخن میگویند. مدّعیات وایت در این باب قویتر هستند: بر طبق نظر او روایتها، ساختاری استعاری دارند و خود استعارههایی (گسترشیافته) هستند؛ طبق نظر انکراسمیت کارکرد روایتها صرفاً کارکردی استعاری است. هر دو اندیشمند مدّعی هستند که آن چه مورخان در هنگام نوشتن روایتها انجام میدهند در اصل آفرینش نقطهنظرهاست درست همان گونه که استعارات نیز چنین میکنند: به این شیوه مورخان نظمی در بینظمی پدیدهها میآفرینند و آنها را تبیین میکنند (به نحوی که مهیّای تحلیل شوند). بنابراین و براساس این استدلال توصیفات استعاری در عین حال تبیینهایی از این پدیدهها که این گونه توصیف شدهاند، ارائه میدهند و از این رو روایات خودمبیّناند. هر دو اندیشمند بر این نکته تأکید میکنند که این نظم، ساختاری تحمیل شده به دست مورخ بر پدیدارهای واقعی است و نه ساختاری که در خود پدیدهها وجود داشته باشد و ما حالا با پژوهش واقعیتبنیان و استدلال استقرایی بدان دست یابیم. این روند در بحث حاضر - یعنی یکسانانگاریِ داستانهای مورخان و استعارههای «تحمیل شده»- روندی سرنوشتساز در فلسفهی روایتگرایانهی مدرن تاریخ است.
II : روایتگرایی به مثابهی پوزیتیویسم وارونه شده (۱):
روایتگرایی به مثابهی وارونهی «پوزیتیویسم امور واقع»
چرخش استعاری برای فلسفهی روایی تاریخ حملهای صریح را به باورهای عمدهی پوزیتیویسم (با p کوچک و P بزرگ) شکل میدهد. در این بخش من حملهی فلسفهی روایی تاریخ به پوزیتیویسم امور واقع یا تجربهگرایی را مورد بررسی قرار میدهم. هم وایت و هم انکراسمیت این نوع پوزیتیویسم را با معتقدات مورخان «سنّتی»[۲۶] یکی میانگارند. در نگاه «سنّتی» تصنیف یک روایت (Darstellung) به مثابهی فرآوردهی جنبیِ پژوهش (Forschung) تاریخی فهمیده میشود. بنابراین رابطهی میان مورخ و گذشته همسان میشود با رابطهی میان ضبط صوت و آن چه ضبط شده است. بنابراین - البته باز هم طبق نظر وایت و انکراسمیت- مورخان «سنّتی» بر این اعتقادند که حقیقت روایتهایشان فقط فرآوردهی جنبیِ حقیقتِ پژوهشهایشان است: در این دیدگاه روایتها اساساً به مثابهی جوهرهایی بدون یک اصل سازماندهندهی مخصوص به خود انگاشته شدهاند.
هنگامی که مسئلهی چرخش استعاری در فلسفهی روایی تاریخ را در تقابلش با این شاخه از پوزیتیویسم به ذهن میآوریم، میتوانیم خصیصهای جالب در آن مشاهده کنیم: این نوع روایتگرایی که مدّنظر وایت و انکراسمیت است، نفی[۲۷] یا برگردان[۲۸] سادهای از دیدگاه پوزیتیویسم سنّتی را نشان میدهد. از همین رو روایتگرایی وایت و انکراسمیت در ساختار مفهومیِ بنیادین با دیدگاه پوزیتیویستیِ سنّتی شریک میشود. بدین وسیله من به دو نقطه مقابلِ مفهومیِ ویژه ارجاع میدهم: نخست اینکه هر دو قطب در بهرهگیری از یک منطق استدلالیِ خاص مشترکاند؛ منطق استدلالیای که ریچارد برنشتاین[۲۹] به شایستگی از آن به عنوان «منطق این یا آن»[۳۰] یاد میکند همان چیزی که به نگرانی دکارتی مشهور است. براساس این طرح استدلالی (و در اصل الهیاتی) تنها جایگزینهای ممکن برای یک بنیان محکم، دلبخواهی بودن[۳۱] و آشوب[۳۲] است: یا دانش میباید ادّعا کند که میتواند به نحو مستحکم بر دادههای تجربی استوار باشد و یا میباید دلبخواهی و زادهی صرف پندار[۳۳] باشد. بدین رو مفروض آن است که خیال[۳۴] تنها جایگرین «بنیانمندی»[۳۵] و یا تنها نقطه مقابل آن است. چنان که خواهیم دید، این استدلال به وسیلهی وایت و انکراسمیت به کار گرفته شده تا ادّعا کنند که روایتهای تاریخی وضعیتی غیرشناختی[۳۶] دارند. اما دوم آنکه من به قطب مخالف کارکرد تحتاللفظیِ[۳۷] زبان یعنی کارکردهای نمادین[۳۸] آن اشاره میکنم. پوزیتیویسم هر نوع کارکرد نمادین و استعاریِ زبان را در علوم و از جمله تاریخ منع کرده است چرا که مفروض آن است که این نوع کاربرد زبان یعنی زبان استعاری متشکل از «لغات صرف» است (که به ما به هیچ روی اطلاعی در باب واقعیت نمیدهد) و این در تعارض است با کاربرد دقیق، توصیفی و یا ارجاعیِ زبان (که به ما اطلاعاتی در باب واقعیت ارائه میدهد). از این رو تنها، کاربرد تحتاللفظیِ زبان به مثابهی امر شناختی و مستعد صدق و کذب شناخته میشد. این تعارض میان زبان تحتاللفظی و زبان استعاری- که مفروض پوزیتیویسم است - در روایتگرایی «استعاری» نیز به نحو وارونه شده باقی میماند: اکنون در روایتگرایی استعاری گزارههای توصیفی به مثابهی اطلاعاتِ صرف تلقی میشوند که چندان نیز شایان توجه یک فیلسوف جدّی نیستند و در مقابل زبان استعاری به یک چیز واقعی ارتقاء مییابد. نتیجتاً شرایط برای جایگزینیِ شناختشناسی[۳۹] با زیباییشناسی[۴۰] در فلسفهی تاریخ نیز مهیّا شد: شناختشناسی که تا آن زمان عمود خیمهی فلسفهی تحلیلی تاریخ انگاشته میشد - اکنون کنار گذاشته شد و زیباییشناسی جای آن را گرفت. در ادامه من استدلال خواهم کرد که این رخداد پیامد این واقعیت است که روایتگرایی نیز دوگانهی مفهومیِ عمیق میان مشاهدهی تجربیِ «عینی»/ تفسیر «ذهنی» را که از بنیانهای ذاتیِ پوزیتیویسم به شمار میرود، حفظ میکند. عقبهی درازدامن چنین دوگانههایی به دوگانهی کلاسیک بنیانمندانگاری میان در بحث حاضر episteme (شناخت) و doxa (ظنّ) برمیگردد. امری که امیدوارم موفق به افشای آن شوم.
نقش منطقِ این یا آن را که پیش از این بدان اشاره شد، میتوان به شکل ضمنی در تحلیلی که از روایت در روایتگرایی استعاری میشود، مشاهده کرد: یا روایت مورخ یک فرآوردهی جانبی سادهی پژوهش است - چنان که دیدگاه پوزیتیویستیِ «سنّتی» میانگاشت- یا اینکه روایات تاریخی هیچ ربطی به پژوهش ندارند؛ یا روایتهای مورخ بر تجربه مبتنی هستند - چنان که دیدگاه پوزیتیویستی «سنّتی» میانگاشت - یا در غیر این صورت روایات تاریخی هیچ بنیانی در تجربه نداشته و زادهی تخیّلات ادبی هستند؛ یا زبان، شفاف و دارای تطابق یک به یک با واقعیت است - چنان که دیدگاه پوزیتیویستیِ «سنّتی» میانگاشت - یا در غیر این صورت زبان، خودارجاع[۴۱] و کدر (مغشوش) است.
درست همین منطق وارونهای را در نظرگاه وایت و انکراسمیت در باب ادّعای حقیقتِ روایات نیز میتوان مشاهده کرد. آنها هنگامی که این دیدگاه را که حقیقت روایت، فرآوردهی جانبیِ پژوهش تاریخی است، ردّ میکنند، به سادگی ادّعای حقیقت روایت را نیز نفی میکنند. بر این روند میباید توقف کرد و آن را مورد نقد قرار داد چرا که تا وقتی مفروضمان آن باشد که تاریخ یک رشتهی[۴۲] (علمی -م) است و نه نوعی هنر، فرض حقیقت روایات تاریخی، نقش کانونی خود را حفظ میکند.
بدین ترتیب هم وایت و هم انکراسمیت با وارونه ساختن تجربهگرایی در عوض انکارش آن را حفظ میکنند. این تجربهگرایی وارونه شده، کارکردی کانونی نیز در روایتگرایی استعاری بر عهده میگیرد چرا که اثباتپذیری[۴۳] مدّعیاتِ بنیادین در باب تخیّلی بودنِ روایتگری به نحو کامل به تعارض صریحاش با تجربهگرایی وابسته است. همان گونه که نویل کرول[۴۴] استدلال کرده است وایت با همسانانگاریِ همهی تفاسیر با تحمیلگری، سازهانگاری خیالی[۴۵] و ابداع ادبی، امکان دانش فارغ از تفسیر را مفروض میگیرد – که این خود تجربهگرایی خالص و محض است. به همین قیاس، استدلال وایت که روایتها در مقام کارکرد[۴۶] خیالی هستند - چرا که آنها گذشته را به شکل عکس یک دوربین عکاسی و یا صفحهی بیرون آمده از دستگاه فتوکپی بازتاب نمیدهند - خود یک تئوری تصویری دانش و یک تئوری تجربهگرایانهی حقیقت به مثابهی تطابق مستقیم را مفروض میگیرد. بنابراین کرول کاملاً بر حقّ است که وایت را به خاطر آن که اسیر و عبید نظریهی تصویری زبان است یک «تجربهگرای پنهان» نام مینهد. اما کرول نیز هنوز تمام کارکردهای کانونیِ تجربهگرایی را در ساختمان فلسفیِ اندیشهی وایت تشخیص نداده است: بدون اعتقاد به تجربهگرایی به واقع هیچ استدلال موجّهی برای معتقداتِ اساسیِ روایتگرایی استعاری باقی نمیماند.
نقدی مشابه بر نسخهی انکراسمیتیِ روایتگرایی استعاری نیز رواست. انکراسمیت نیز همان نظریهی مشهور، از مُد افتاده و تجربهمحورانهی تصویری را به سان نقطهی مقابلِ موضع مطلوب خودش در نظر میآورد و از آن به منظور کسب اعتبار برای نظریهی استعاریاش و ایجاد یک تصویر فلسفی بهره گرفته است. او همچنین دوگانهای مشابه نیز میان روایتها/ دستگاه کپی یا آیینه برقرار میکند تا شأن شناختیِ روایت را نفی کرده و شکاف میان تاریخ و ادبیات را پر کند. در فلسفهی او نیز یک رئالیسم سادهانگارانهی مشهور به منظور از اعتبار انداختن تفاسیر واقعیانگارانه (رئالیستی) در کار است.
تجربهگرایی همچنین خود را در دیدگاه وایت و انکراسمیت در باب پژوهش تاریخی نیز نشان میدهد. از آن جا که آنها روایت را در تعارض با پژوهش در نظر میآورند و از یک تجربهگراییِ وارونه برای سطح روایت دفاع میکنند، این امر قابل انتظار است. در مورد وایت، رد تجربهگرایی را می توان حتّی در اصطلاحشناسیاش در مقدمهای که بر «فراروایت»[۴۷] نوشته است، تعقیب کرد؛ جایی که رویدادهای تاریخی را «عنصر»[۴۸]ها و داستانها را «سازه»[۴۹]ها (تصنیفها) میخواند. شیوهی بیان او در این زمینه حائز اهمیت است. او از رویدادها سخن میگوید و نه از امور واقع؛ در این شیوه، او از مسئلهی تفسیر در سطح پژوهش پرهیز میکند چرا که برخلاف رویدادها، امور واقع میباید در گزارههای واقعیتبنیان بیان شوند. از آن جا که او تفسیر را با روایی ساختن[۵۰] و خیالانگیز کردن[۵۱] یکی میانگارد، این تنها راهی است که از طریق آن او میتواند از وسوسهی این نتیجهگیری بگریزد که امور واقع، خیالی هستند. بنابراین «طرد»[۵۲] مسئلهی تفسیر از سطح پژوهش در روایتگراییِ وایت کاملاً آگاهانه و قابل انتظار است.
در مورد انکراسمیت نیز تجربهگرایی در تصورش از پژوهش تاریخی پنهان است. او پس از توضیح و تفصیل در باب شأن مشابه نظریههای علمی و روایات تاریخی پا در همان کفشی میکند که وایت کرده بود و شاید به همان دلایل: او به سادگی تصریح میکند که «گرانبار شدن نظریه[۵۳] از امور واقع تجربی» در مورد امور واقع تاریخی صادق نیست...چرا که «مورخان همیشه از زبانی غیرنظری و معمولی بهره میگیرند.» بنابراین تصور تجربی از پژوهش تاریخی به نمایش نقطهضعفهای شناختشناسانهی تصور استعاری از روایت تاریخی منجر میشود. روایتگرایی استعاری با اشتیاقش برای از میان برداشتن همسانانگاریِ «سنّتی» میان تاریخ حرفهای و اِعمال روشهای پژوهش و با غفلتش از تاریخنویسی سرانجام کار خود را با طرد پژوهش تاریخی از خصایص هویتبخش این رشته (یعنی تاریخ –م) به پایان میرساند.
III : روایتگرایی به مثابهی پوزیتیویسم وارونه (۲):
روایتگرایی به مثابهی وارونهی دیدگاه قانون فراگیر در باب تبیین
اولین پیامد «چرخش استعاری»[۵۴] از یک نقطهنظر تبیینی، مهمترین پیامد است یعنی آن جا که روایت به مثابهی موجودیتی زبانشناختی، مستقل از گزارههای انفرادیِ سازندهی خود متولد میشود. این ادّعا که این روایتها در عین حال تبیینهایی نیز از آن چه توسط گزارههایشان توصیف میشود، ارائه میدهند، گسستی است از دیدگاه قانون فراگیر در باب تبیین- و البته وارونهای از آن. استدلالهای انکراسمیت در این باب صریحتر از استدلالهای وایت هستند بنابراین من ابتدا به تحلیل روند استدلالی او میپردازم.
بنیان ادعای انکراسمیت مبنی بر اینکه روایتها به سان استعارهها خودمبیّن هستند بر پایهی تصوری استوار است که او از تفاسیر تاریخی، که او آنها را جوهرهای روایی[۵۵] یا NSها میخواند، در ذهن دارد یعنی خودمرجع بودنِ آنها. این خصیصهی کمابیش تناقضآمیز از راهبردی مفهومی تبعیت میکند که من پیش از این در باب آن هشدار داده بودم یعنی جدایی میان تاریخنویسی و پژوهش تاریخی. پژوهش تاریخی در وضعیت آرمانیاش، گزارههایی مجرد و توصیفی تولید میکند که به واقعیت گذشته ارجاع دارند حال آن که روایات تاریخی مجموعههایی از این گزارهها هستند. مسئلهی بسیار مهم تر برای انکراسمیت کارکرد منظری[۵۶] روایات است که فرآوردهای است از شیوهای که مورخ گزارههای توصیفی صادق را بدان شیوه در یک کلّ روایی یا NS سازمان میبخشد. هر NSی سرجمع این گزارههای مجرد است: اگر یک گزاره عوض شود به تولید یک NS متفاوت منجر خواهد شد. از این رو هر گزارهی مجردی که در NS نقش ایفا میکند، خصیصهای منطقی از آن NS است چرا که برای هویتِ آن ضروری است. بنابراین جهان روایتگرایی در اصل چیزی شبیه به جهان موناد[۵۷]های لایبنیتسی است که بر آن یک هماهنگی منطقی و بنابراین ضروری حاکم است: بنا بر نظر انکراسمیت روایات در توان منظریشان نمی توانند با یکدیگر متناقض باشند بلکه تنها میتوانند متفاوت با یکدیگر باشند. پس انکراسمیت بر آن است که آن هویت یگانهای که مدافعان تاریخیانگاریِ کلاسیک به اشتباه از آنِ واقعیت تاریخی میدانستند، میباید به روایات تاریخی منتسب شود.
نوآوری بعدی و بنیادین انکراسمیت استنتاج یک ضرورت تبیینی از آن ضرورت منطقی در جهان روایتگرایانهی زبان شناختی است: «بنابراین هنگامی که گذشته (یعنی نه NSها) به وسیلهی (گزارههای رواییِ) NSها توصیف میشود، میتوانیم بگوییم گذشته تبیین شده است چرا که NSهایی که چنین تبیینی را شامل شدهاند، نمیتوانستهاند چیزی متفاوت باشند. مبیَّن[۵۸] (یعنی آن چه در دامنهی یک NS قرار میگیرد) به واسطهی آن چه دامنهی روایی[۵۹] را تعریف میکند (یعنی گزارههای سازندهی یک روایت) تبیین میشود.» «اکنون ما علّت ناکامی مدل قانون فراگیر را درمییابیم: مجموعهای از گزارههای مجرد ممکن است برای ارائهی یک تبیین تاریخی کافی باشند.»
روایتگرایی انگراسمیت به موازات قوانین تجربی، اصل علّیت را نیز از منطقِ تبیینیِ خود حذف میکند: «فهم تاریخی از طریق توصیف گذشته به کمک یک NS قوی و محکم بدست میآید نه به واسطهی کشف روابط علّی.» در حالی که پوزیتیویسم اعلام میکند که: «بدون علل، تبیینی نیز نخواهد بود»، روایتگرایی انکراسمیت درست قطب مقابل آن را ادّعا میکند: «پیوندهای تبیینی مورخان هرچه که باشند، علّی نیستند!» (اما انکراسمیت نیز به مانند پوزیتیویسم مفروضش آن است که تنها یک مدلِ تبیینی وجود دارد). مورخان روایتگرا حال پس از بیشتر از دو سده زندگی تحت افسون هیومی میتوانند آزادانه نفس بکشند.
ما در روایتگرایی وایت در مقایسه با نسخهی انکراسمیت با وارونهی کاملاً متفاوت و صریحتری از پوزیتیویسم مواجه میشویم. تصور وایت از تبیین نه یکتاانگارانه[۶۰] که چند لایهای است؛ و قطعاً فاقد قوت صوریِ پوزیتیویسم و تحلیل منطقیِ انکراسمیت است. وایت پس از معرفی سه نوع تبیینِ مرتبط با روایتها به مثابهی کلّهای تشکیلدهندهی هستهی فلسفهی او - یعنی تبیین از طریق استدلال صوری[۶۱]، از طریق دلالت ایدئولوژیکی[۶۲] و به وسیله پیرنگسازی[۶۳]- از تبیینهایی در روایات سخن میگوید بدون آن که توضیح بیشتری در باب آنها بدهد. او تصدیق میکند که «شاید برخی گفتمانهای رواییِ معیّن استدلالهایی قوام یافته در دل خود داشته باشند که تبیینهایی از این که چرا چیزها آن گونه اتفاق افتادهاند، ارائه دهند» اما بر طبق نظر وایت این تبیینها به خود روایت تعلّق ندارند بلکه به وقایعنگاری بر اساس تقدّم و تأخر زمانی[۶۴] متعلّقاند یعنی نظمی که در رویدادها وجود داشته پیش از آن که توسط مورخ «روایی» شوند. وایت این سطح از تبیین را به انحاء گوناگون در مرحلهی پژوهش مشارکت میدهد و شاید این دلیل آن باشد که چرا تحلیل بیشتری افزوده نمیشود.
همین امر در مورد این واقعیتِ چشمگیر نیز صادق است که در فلسفهی وایت به هیچ روی پیوندی میان این تبیینهایی متعلّق به سطح وقایعنگاری و آن سه نوع تبیین روایی وجود ندارد. او با روشن ساختن انواع روابطی که ما در تاریخ با آنها مواجه می شویم، نتیجتاً تحلیل خود را به روابط روایی موجود در ذهن مورخ – آن هم به نحو شگفتانگیزی در یک حال و هوای کالینگوودی[۶۵] - محدود میسازد. «تاریخها، بنابراین نه فقط در باب رویدادها بلکه همچنین در باب مجموعه روابط ممکنی هستند که آن رویدادها میتوانند در آنها به نمایش در آیند. اما این مجموعه روابط، ذاتیِ این رویدادها نیستند، آنها تنها در ذهن مورخی که به این رویدادها میاندیشد، وجود دارند.» روایتگراییِ وایت هم درست به سان روایتگراییِ انکراسمیت مستعد است تا مورد تهاجم شدید ایدهآلیسم واقع شود.
همان گونه که مشهور است طرح سه سطحیای[۶۶] که وایت از راهبردهای تبیینی چهاربخشی[۶۷]اش ارائه میدهد، در دوازده ترکیبِ تبیینی[۶۸] نتیجه میدهند. اما از آن جا که او ادّعایی در باب جامعیتِ طرح خود برای فعالیتهای تبیینی در تاریخ ابراز نمیکند، امکان دارد که تعداد این ترکیبها بسیار بیشتر از این هم باشد. بنابراین پل ریکور[۶۹] کاملاً بر حقّ است که اعتقاد دارد روایتگراییِ وایت در نهایت به یک «تورم مَجازشناسانه»[۷۰] منجر میشود که این امر می تواند به شیوهای دیگر به مثابهی وارونهای از مدل قانون فراگیر تبیین تفسیر شود. وایت در عوض آن که به مورخان توصیه کند که مسیر علم حقیقی[۷۱] را تعقیب کنند، به آنها این آموزش را میدهد که تمام رنجها برای رسیدن به تبیین و بنیانهای علمی بیهوده و بیثمر است چرا که تمام آن چه آنها در پایان بدان خواهند رسید، خودساخته[۷۲]هایی زبانشناختی هستند که بر یک آشوب «اطلاعات» (آرشیوی) تحمیل شدهاند.
چنان چه همچون پل راث[۷۳] فکر کنیم حتّی میتوان تشکیک کرد که آیا اساساً روایتگراییِ وایت چیزی فراتر از یک روانشناسیِ تبیین (و یا یک طرح دستهبندی کننده) است؟ و اینکه آیا اصلاً آن واجد هیچ منطق تبیینیای هست یا خیر؟ اجازه دهید تبیین از طریق پیرنگسازی را در نظر بگیریم چرا که به نظر میرسد خود وایت این نوع از تبیین را به مثابهی طریق اولی برای تبیین تاریخی در نظر میآورد. او این نوع تبیین را در سطور پایین تشریح میکند: به دست دادن «معنا»ی یک داستان از طریق معرفی نوع (ژانر) داستانی که حکایت شده است، تبیین از طریق پیرنگسازی خوانده میشود. چنان چه مورخ در جریان روایت داستانش آن را با ساختار پیرنگیِ یک تراژدی ارائه دهد، او به شیوهای این داستان را «تبیین» کرده است و اگر مورخ داستان را به مثابهی یک کمدی ساختاربندی کند، او آن را به شیوهای دیگر «تبیین» کرده است. پیرنگسازی شیوهای است که از آن طریق تداوم رویدادهای بیان شده در یک داستان تدریجاً به شکل یک داستان از ژانری خاص آشکار میشوند. بر طبق نظر وایت پیرنگسازی در گفتمان تاریخی، «تأثیر تبیینی»اش را مدیون تشخیص خواننده است؛ تشخیص معنایی که مورخ به متن عطا کرده است. اما اینکه به چه شیوهای تشخیص ساختارهای پیرنگی و مَجازهای فرهنگیِ سهیم میتواند به مثابهی امر تبیین در نظر گرفته شوند، توسط وایت نه توضیح داده میشود و نه مورد بحث و استدلال قرار میگیرد. ارائهی استدلالی در این باب ضروری است حداقل به این دلیل که دیدگاههای وایت در باب تبیین از طریق استعاره و پیرنگسازی، در تعارض است با دیدگاه برخی از نمایندگانِ پیشروِ تاریخ «سنّتی» همچون جی.آر.التون[۷۴]. التون در نقدی بر کتابی از امانوئل لوروآ لادوری[۷۵] مینویسد که مؤلف «معتقد است که استعارات و تشبیهها چیزها را تبیین میکنند» اما در واقع آنها تنها نشان میدهند که از تبیین دور شدهایم. هیچ مورخی نباید فکر کند که سخن مفیدی گفته است هنگامی که جمعیت روزافزون اروپا را با انفجار کهکشانی مقایسه میکند یا برای تشریح ساختار اجتماعیِ یک روستا از میدان مغناطیسی بهره میگیرد. بنابراین وایت به هر صورت با موانعی رو در روست چرا که استدلال مشابهی علیه تبیین از طریق پیرنگسازیِ موردنظر او نیز میتواند بیان شود.
IV . تبیین تاریخی به مثابهی یک فعالیت زبانشناختی
اکنون که ما روایتگرایی استعاری را به مثابهی وارونهای دو سطحی از پوزیتیویسم تحلیل کردهایم، زمان آن فرا رسیده است تا این امر را مورد تحلیل قرار دهیم که چگونه این دو وارونه با یکدیگر در تعاملاند و چه پیامدهایی از این تعامل برای منطق تبیین روایتگرایانه حاصل میشود. چنان چه مدّعای من در باب وجود یک «تجربهگرایی پنهان» در نسخهی وایت و انکراسمیت در باب پژوهش تاریخی صحیح باشد و چنان چه من در این نیز بر حقّ باشم که تصور آنها از تبیین استعاری بر تعارض صریح با این «تجربهگرایی پنهان» استوار بوده و بنابراین بدان وابسته باشد، در آن صورت ما به آسانی میتوانیم بفهمیم که چرا تبیین استعاری به مثابهی امری خالصاً زبانشناختی در نظر میآید و چرا روایتگرایی هیچ پیوندی میان تبیین استعاری و پژوهشِ واقعیتبنیان برقرار نمیکند.
وایت در این باره تا ته خط میرود چرا که او وقتی تفسیر را با روایی ساختن و «خیالیکردن» یکی میگیرد، به نحو صریح و مکرّر، معرفت را در تعارض با تفسیر در نظر می آورد. ردّ این تعارض را میتوان در تعارض کلاسیک میان شناختشناسی و هرمنوتیک تشخیص داد؛ تعارضی که خود فرآوردهای است از تعارض کلاسیک میان اپیستمه و ظنّ. همان گونه که تام راکمور[۷۶] در باب هرمنوتیک گادامر تأکید میکند این تعارض کلاسیک شأن و کارکرد علمی و شناختیِ تفسیر را انکار کرده و آن را به اعتقاد سوبژکتیو محدود میکند. و همان گونه که او تصریح میکند این تعارض به نوبهی خود همسانانگاریِ کلاسیک میان دانش و دانش بنیانمند و «مطلق» را مفروض میگیرد. این تعارض مفهومیِ اساسی در روایتگرایی استعاری وایت به طرد شناختشناسی و عقلانیت توسط او منجر میشود. از آن جا که مفروض وایت آن است که راهبردهای روایی و تفسیری، غیرشناختی هستند، گزینش میان تبیینهای رواییِ مختلف نمیتواند ربطی به استدلال های واقعیت بنیان بوده و عقلانی باشد. بنابراین بر طبق نظر وایت تبیین باید به یک عمل زبانشناختیِ خالص مبدّل شده که از طریق معیارهای زیباییشناختی و اخلاقی هدایت میشود: در غیر این صورت مسئلهی شناختشناسانهی صحت بازنمایانه دست از سر برنامهی وایت بر نمیداشت. بنابراین این امر تصادفی نیست که روایتگراییِ او شامل هیچ گونه معیار شناختشناسانهای جز حقیقت در معنای تطابق با واقع نیست. چرا که اگر پیوندی میان سطح روایی و سطح واقعیتبنیان برقرار میشد، روایتگراییِ وایت- حداقل در شکل اصلی و اولیهاش- با ناسازگاریهای عمده روبرو میشد.
در پایان، مسئلهی بنیادینی که در باب روایتگرایی وایت باقی میماند، اتحاد تلویحی اما متداوم آن با بنیانمندانگاری و یار جداییناپذیرش، شکاکیّت[۷۷] است. (شکاکیّت از آن جا ناشی میشود که دلبخواهی بودن خود را به سان تنها جایگزین معرفتِ مبتنی بر بنیانِ مستحکم معرفی میکند) اگر در پرتو این دیدگاه بنگریم چندان شگفتآور نخواهد بود که تصور وایت از تفسیر، شباهتی چشمگیر با تصور «سنّتی» از تفسیر مییابد یعنی درست آن چیزی که او به جنگاش رفته بود: در هر دو تصور، معرفت تجربهبنیان و تفسیر به مثابهی قطبهای متعارض در نظر گرفته میشوند. این پیامد اجتنابناپذیری است که از پیوند انحصاریِ معرفت و عقلانیت با بنیانهای خطاناپذیر[۷۸] و غیرموجودِ معرفت (همچون حقیقت در معنای نظریهی تصویری) به بار میآید. (اما همان گونه که من به نحو مختصر نشان خواهم داد، ما به محض ورود به جهان روایات واقعی تنها با ادّعاهای معرفتیِ خطاپذیر و رقیب مواجه میشویم و این در مورد روایات به مثابهی کلّها نیز همچون گزارههای انفرادی صادق است)
انکراسمیت نیز همان مسیر وایت را طی کرده و با مسایلی مشابه به کار خود پایان میدهد. او نیز تعارضی میان معرفت و تفسیر بنا میکند و تفسیر را در زیباییشناسی مستغرق میسازد. پس تصادفی نیست که روایتگراییِ انکراسمیت نیز با مسئلهای مشابه با مسئلهی وایت دست به گریبان میشود البته با تفاوتهای قابل ملاحظه. او نیز قدرت تبیینی روایتها را در سطح زبانشناختی به تصور میآورد چرا که NSها ابزاری خالصاً زبانشناختی هستند. این امر بدین معناست که تبیین روایی به مثابهی تعاملی میان گزارهها به تصور آمده است و نه رابطهی میان گزارهها و واقعیت. و از آن جا که گزارهها به شیوههای گوناگون میتوانند با یکدیگر مرتبط شوند، همیشه با تعداد فراوانی تبیین روایی از مجموعهای واحد از گزارههای واقعیتبنیان مواجه میشویم.
البته مدل قانون فراگیرِ تبیین هم صوری است چرا که معیارهایی صوری معرفی میکند که هر استدلالی برای آن که تبیین علمی خوانده شود باید آنها را دارا باشد. اما صحت تجربیِ این مدل تبیینیِ صوری تضمین شده است چرا که مبیِّنهایش واجد قانونی تجربی میشوند و از دل آنها مبیَّن منطقاً (با ترکیب این قوانین تجربی با گزارههای شرایط مقدماتی[۷۹]) استنتاج میشود. یعنی این مدل صوری با بهرهگیری از یک سازوکار علّی بر واقعیت تجربی استوار است (حداقل در باب تئوری قانون فراگیر). در مورد مدل صوریِ تبیین روایی انکراسمیت چنین تضمینی برای صحت تجربیِ تبیین روایی وجود ندارد چرا که براساس این مدل، هر مجموعه گزارههای توصیفی، مجرد و وجودیِ (صادق) در عین حال خود یک تبیین هستند. با وجود این انکراسمیت در تشریح اینکه چرا چنین اعتقادی دارد ناکام میماند. چندان مشکل نیست که یک مجموعه گزارههای توصیفیِ صادق را تصور کنیم که به هیچ وجه تبیینی نیز ارائه ندهند؛ درواقع آن چه غالباً رخ میدهد چنین است. پرش انکراسمیت از ضرورت منطقی در دنیای NSها به ضرورت تبیینی در دنیای روایتها به یک سالتوی مرگبار[۸۰] مبدّل میشود. بنابراین شگفتانگیز نمینماید که جهان تاریخنگارانه، هماهنگیِ جهان روایتیِ انکراسمیت را به نمایش نمیگذارد: نه تنها روایات تاریخی فاقد خصلت خودمبیّنِ ضروریِ فرض شده هستند به علاوه آنها به جای آن که تنها با یکدیگر متفاوت باشند، مرتبأ همدیگر را نقض هم میکنند. این خصیصه توضیح میدهد که چرا مورخان معمولاً احساس میکنند که نیاز دارند تا روایات متنوعی را در باب یک موضوع ثابت به بحث بگذارند و انرژی فراوانی را صرف این مسئله میکنند که کدام روایات از نظر تجربی صادق هستند. چنان چه روایات تاریخی تنها جهانهای زبانشناختیِ متفاوت و بستهای را نمایش میدادند و نه ادّعاهایی در باب حقیقت و قابل توجیه از نظر تجربی را، آن گاه واقعیت مناظرهی تاریخی غیرقابل فهم باقی میماند. بنابراین رابطهی میان روایات واقعی و NSها به مسئلهای حلّنشده در روایتگراییِ انکراسمیت مبدّل میشود.
اگر چه تکثّر تبیینها به خودیِ خود مسألهای نیست اما تکثّر تبیینهای روایی در معنای وایتی و انکراسمیتی به یک مسأله تبدیل میشود چرا که این تکثّر به وسیلهی معیارهای تجربی محدود نمیشود. بنابراین به نظر میرسد هر چیزی بتواند به جهان روایتی وارد شود فقط اگر گزارههای توصیفیِ انفرادیِ آن، صادق باشند. طرد ایدهآلهای یکتاگرایانه و بنیادمندانگارانهی نظریهی قانون فراگیر در باب تبیین توسط روایتگرایی استعاری اکنون به وارونهی آن منجر شده است: پذیرش تنوعِ نامحدودی از تبیینهای رواییِ غیرقاطع از نظر تجربی و تعویض معیارهای شناختشناسانه با معیارهای زیباییشناسانه. ما در اینجا بار دیگر کارکرد منطق محتومِ وارونگی را مشاهده میکنیم. یکی از پیامدهای این آزادی «هنری» بیبندوبار مورخ از محدودیتهای مبتنی بر واقع آن است که تصور وایت و انکراسمیت از تبیین روایی به نحو جدّی دچار سوبژکتیویسم میشود و این امر به یک رابطهی تصنعی میان روایتگرایی استعاری و جریان عملیِ تاریخ منجر میشود از این رو ما نمیتوانیم فلسفهی استعاری تاریخ را به مثابهی یک تحلیل صحیح از جریان عملیِ تاریخ بینگاریم. بهترین کاری که میتوانیم انجام دهیم آن است که کوشش کنیم از اشتباهاتش درس بگیریم و تحلیل کنیم که از چه ناحیهای آن جریان سوبژکتیویستی به درون نفوذ میکند. این دیدگاه مرا به سوی نتیجهگیریام رهنمون میشود.
ارجاعات:
[۲] این نوشته ترجمهای است از مقالهای به زبان انگلیسی تحت عنوان اصلی:
- Can histories be true? Narrativism, Positivism, and the “Metaphorical turn” by: Chris Lorenz in: History and Theory, Vol.۳۷, No.۳ (oct.,۱۹۹۸), pp.۳۰۹-۳۲۹.
متن اصلی این مقاله حاوی پانویسهای بسیار فراوان و طولانی است. از آنجا که بسیاری از کتب و مقالات معرفی شده در آن به زبانهای غیرانگلیسی همچون آلمانی و هلندی است و به علاوه مباحث مطرحشده فوقالعاده تخصصی هستند، تصمیم گرفتم که از ترجمهی پانویسها چشم بپوشم.
[۳] Narrativism
[۴] Hayden white
[۵] Frank Ankersmit
[۶] empiricist
[۷] metaphore
[۸] cognitive
[۹] Picture view
[۱۰] representation
[۱۱] Covering law
[۱۲] hybrid
[۱۳] Metaphorical Narrativism
[۱۴] William Walsh
[۱۵] Louis Mink
[۱۶] In toto
[۱۷] Truthرا به دلیل زمینهی تاریخی بحث در اکثر موارد «حقیقت» ترجمهکردهام حال آن که در منطق و شناختشناسی عمومی غالبأ «صدق» ترجمه میشود.
[۱۸] Truth as correspondence
[۱۹] fictional
[۲۰] Self-explanatory
[۲۱] Plot-structure
[۲۲] Extended metaphor
[۲۳] Narrative substances
[۲۴] emplotment
[۲۵] viewpoint
[۲۶] traditional
[۲۷] negation
[۲۸] reversal
[۲۹] Richard Bernstein
[۳۰] Either-or logic
[۳۱] arbitrariness
[۳۲] chaos
[۳۳] imagination
[۳۴] fantasy
[۳۵] foundation
[۳۶] Non-cognitive
[۳۷] literal
[۳۸] figurative
[۳۹] epistemology
[۴۰] aesthetics
[۴۱] Self-referential
[۴۲] descipline
[۴۳] plausibility
[۴۴] Noel Carroll
[۴۵] Imaginary construction
[۴۶] Qualitate qua
[۴۷] Metahistory
[۴۸] elements
[۴۹] compositions
[۵۰] narrativising
[۵۱] fictionalizing
[۵۲]omission
[۵۳] Theory-ladenness
[۵۴] Metaphorical turn
[۵۵] Narrative substances
[۵۶] Point-of-view function
[۵۷] monad
[۵۸] explanandum
[۵۹] Narratio’s scope
[۶۰] monistic
[۶۱] The explanation by formal argument
[۶۲] The explanation by ideological implication
[۶۳] The explanation by emplotment
[۶۴] chronicle
[۶۵] Collingwoodian spirit
[۶۶] threefold
[۶۷] quadripartite
[۶۸] Explanatory combinations
[۶۹] Paul Ricoeur
[۷۰] Tropological inflation
[۷۱] The path of Real Science
[۷۲] Self-created
[۷۳] Paul Roth
[۷۴] G. R. Alton
[۷۵] Emmanuel Le Roy Ladurie
[۷۶] Tom Rockmore
[۷۷] skepticism
[۷۸] fallible
[۷۹] Initial conditions
[۸۰] Salto mortale
سالتو به معنای پشتک یا پرش به عقب است.
نظر شما